♯افکـ ـ ـار خـــط خـــطی یـه مَتَرسَک♯

Cowabunga =))

من کمی دیوانه ام.
کمی هم مَتَرسَکَم.
خلاصه که کمی عجیبم.
سخت نگیر!:دی

و آن تَک سِتاره ای که به مَن هِدیه کَردی..

بِهِت قول داده بودَم هیچ وَقت نَمیرَم.
قول داده بودَم مُقاوِمَت کُنَم.
متأسِفَم.
اما خِیلی وَقته که اون قول رو شِکَستَم.
یه کالبُد اَزَم باقی مونده.
با یه قلبِ پارچه ای.
و یه مُشت حسِ مأیوس کُنَنده.
و حالَت تَهَوع.
و حالَت تَهَوع.
و حالَت تَهَوع.
ذِهنَم می خواد از هجومِ این هَمه فکرِ مُزاحِم بالا بیاره.
و جِسمَم از این دِل دَردایِ عَصَبی خَسته شده.
مَن حَقیقتاً خوشبَختَم!
اما بَدجوری دارَم تاوانِ «حسِّ خوشبَختی» مو پَس میدَم.
احمقانه اس. 

+دیروز تولدِ هِلیا بود. تویِ اون چند ساعَتی که خونه شون بودَم و دو نَفَری داشتیم هجده سالِگی شو جَشن می گِرِفتیم، تویِ یه فَضایی خارِج از زَمان و مَکانِ «زَمینی» گُم شُده بودیم. مثلِ هَمیشه حَرفامون نِصفه موند. مثلِ هَمیشه زَمان اونقَدر زود گُذَشت که اِنگار هَمین دیروز بود که شمعِ تولد هِفده سالِگی شو فوت می کَرد، شونزده...پونزده...چهارده...
تَصاویرِ ذِهنَم رَنگی بودَن. وَقتی داشتَم کَفشامو می پوشیدَم که بِرَم، بِهِم گفت:«پارمیدا! یازده سال شُدا!»
و مَن خُشکَم زَد. خیره شُدَم به کَفشام، بعد سَرَمو بُردَم بالا و گُفتم:«تو هم حِسِّش می کُنی؟»
سر تِکون داد:«آره...»
هَمون موقِع بود که تو ذِهنَم برایِ بارِ بی شُمارُم تُف کَردَم به هَمه یِ دست هایِ پُشتِ پَرده ای که ما رو از دَبِستان از هَم جُدا کَردَن...این حَقیقَتاً حقِّ ما نَبود...ظُلم بود....ظُلم.

+به طرزِ احمَقانه ای دِلَم داره آروم آروم بَرایِ مِلیکا تَنگ میشه...نَبودِش وَقتی کاسه کوزه ها رو سرِ من خَراب می کُنَن بیشتَر حِس میشه...و همینطور وَقتی شَبا می خوام بِخوابَم، دیگه چِراغِ اتاقِ مِلیکا روشَن نیس که بِدونَم اون بیداره و راحَت بِخوابَم و این شَبایِ آخَری که اتاقِشو خاله اینا غَصب کَرده بودَن و تو اتاقِ من می خوابید جزوِ راحَت تَرین شَبایِ زَندَگیم بود.

تَبصَره: مَن شَبا یا به پٌشت می خوابَم یا یِکَم به پَهلو و حتماَ بایَد یه طوری باشه که همه جایِ اتاقِ تَرسناکَمو زیرِ نَظَر بِگیرَم! وَلی همیشه خوابیدَن به شِکَم راحَت تَره برام که به دَلیلِ ناتَوانی در کنترلِ اتاقَم نِمی تونَم اونطوری بِخوابَم!:| وَلی وَقتی مِلیکا تو اتاقَم می خوابید، راحَت و بی دَغدغه به شِکَم می خوابیدَم!:))

تَبصَره 2:اینا همه اثراتِ دیدنِ کُلی trailer فیلم تَرسناک در یه روزه که هَنور نَتونِِستَم همشو هَضم کُنَم...مَگَرنه مَن اینقدر خُل نَبودَم بو خُدا!:| 

عروسَکِ لِئو رو بَرگَردوندَم به اُتاقَم و لاکی و لیکی(دو تا لاک پُشتَن!:)) )+ تامی(بَبرِ مَن!) ، قورقوری(یه قورباغه یِ زِشتِ کُهنه که هیشکی جُز مَن دوسِش نَداره.) و قُسطَنطَنیه(یِک عَدد کَلاغ!) هم که بودَن!
+کودکِ دَرونَم اُوِر دوز کَرده....
+دِلِش کِتابایِ رَنگ آمیزی شو می خواد با یه عالَمه مِداد رَنگی.


  • پــــآرپــــاآریِ مَتَرسَک پیشـــ ـه

نظرات  (۳)

سلامممم.....نمیدونم چجوری بگم که چقد خوشحالم که لااقل یه نفر از بازماندگان سایت ف.ف پیدا میکنم....
یه حس ناتموم دارم درمورد ف.ف....نمیدونم چیکار میشه کرد....حس یه گودال یا سیاهچال...
بقیه لینکا هم که تقریبا خیلی وقته توشون ننوشتن..
بازم ممنون که هستی:(
پاسخ:
سلام! منم خیلی خوشحااااااال شدم که نظرتو دیدم عزیزم!
و راستش نشناختمت اما اگه دوست داشتی سر فرصت حتماً یه صحبتی بکنیم از اف اف و گذشته ها و :دی
ممنونم که تو هم هستی و اف اف رو فراموش نکردی.
خواندیم و... همین.
پاسخ:
ممنون!:) 
  • کلاغ شمال
  • می گم چرا اسم کلاغت قسطنطنیه اس؟ :/ 
    پاسخ:
    وَقتی دیدَمِش اِحساس کَردَم این اسمه بهش می خوره!:))
    خیلی وقت پیشا قبلِ ادعایِ کَلاغیِ تو خَریده بودَمِش!:| :دی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی