♯افکـ ـ ـار خـــط خـــطی یـه مَتَرسَک♯

Cowabunga =))

من کمی دیوانه ام.
کمی هم مَتَرسَکَم.
خلاصه که کمی عجیبم.
سخت نگیر!:دی

چه مَرگِته دُختررررر؟!

خِیلی ساده است...
دِلَم نِمی خواد 18 ساله شَم:(
اِحساس پیری و فَرتوت بودَن می کُنَم و الآن بیشتَر از هَر زَمانِ دیگه ای تویِ زِندِگیم اِحساسِ ناکامی دارَم؛ اِنگار دارَم می میرَم.
یه جوری این آخَرین لَحَظاتِ 17 سالِگی مو چَسبیدَم که دَستام دَرد گِرِفته... تا حالا شایَد سرِ دو سه تا تَوَلدَم غُصه خوردَم اما این یِکی واقَعاً از هَمَشون وَحشَتناک تَره.
هِجده سالِگی یَعنی بُریدَن از هَمه چی...
یَعنی خُداحافِظ نوجَوانی...
یَعنی بُزُرگ شُدَن برایِ خِیلی کارا.
وَ لَعنَتییییییی مَن نِـمــــــــــــــــــــــــــی خواااااااااااااااااام بُـــــــــــــــــــــــزُرگ شَــــــــــــــــــــــــم:|
شِت:|
میشه لُطفاً هَمه بِهِم تَسلیت بِگین؟! آخه دارَم «نوجوونی» مو خاک می کُنَم...خُدا بیامُرزَتِش:|
+اَصَن بِگیریم 18 سالِگی خوب بود:| اِنصافه آدَم روزِ تَوَلدش پاشه بِره مَدرِسه؟؟؟:|

این ذِهن دیرتَر می میرَد...

وَ هیچوَقت نِمی فَهمین چِطوری مَنو از دَرون شِکَستید...
وَ یه روز تاوانِشو پَس میدین...
یِکی اون بالا جایِ حق نِشَسته.
طَبیعَت عِدالَتو به بِهتَرین شِکل اِجرا می کُنه.
و کارما تا آخَرِ دُنیا دُنبالِتون میاد.
...
چون شُما حقِ مَنو خوردین.
لاشخورا.
نوبتِ شُمام می رِسه...

+کاش از این هَمه نِفرَت پاک می شُدَم...کاش فَقَط زودتَر می بَخشیدَم...چون مَنِ اُمُل که دَر هَر حال می بَخشَم هَمه رو...:|

++زِندِگی اونقَدرام طاقَت فَرسا نیس...یَعنی لااقَل بایَد سَعی کُنَم فِکر کُنَم که حالَم خوبه...که هَمه چی تَموم میشه. بالاخره یه روز تَموم میشه این دَردا...

+++بَعضی شَبا اَگه ذِهنَم نَمُرده باشه، نَمایِشنامه هایِ مِلیکا رو می خونَم. سَعی می کُنَم نَذارَم کُنکور مَنو بُکُشه.

++++ بالاخَره حالَم خوب میشه...خِیلی طول نِمی کِشه...:((

+++++می خوام بَعده کُنکور بِرَم موهامو سِفـــــــــــید کُنَم....#هَشتَگ خُل بازی:|

شایَد ما هَنوز به اون دَرک نَرِسیدیم....


مَن چَند سال پیش به مُدّتِ طولانی ای هوموفوبیا داشتَم. زیاد واردِ جُزئیات نِمیشَم اما پَس lecture هایِ مُفیدِ مِلتِ کِلاس زَبان در دِفاع از مِلتِ LGBT بالاخره یِکَم نَرم شُدَم. تَهِشَم یه سالِ تَموم با یِک حسِ خِیلی بَدی تویِ مَدرِسه یه بَغَل دَستیِ لِز داشتَم. آخَرِش دیگه کِنار اومَدَم. یَعنی بی تَفاوُت شُدَم. تو این مایه ها که اَصَن به مَن رَبطی نَداره سَلایقِ جِنسیِ مِلت!:| تا وَقتی با مَن کاری نَدارَن (خُدا رو شُکر!:|) به مَن رَبطی پِیدا نِمی کُنه.


چَند روز پیش یه فیلمی دیدَم که به شدُت تِکونَم داد...به طرزِ وَحشَتناکی توصیه اش می کُنَم: Brokeback mountain
این فیلم یِکی از شاهکارایِ قَرنه...این فیلم نابود می کُنه آدَمو...بازیِ مَحشَرِ هیت لجر و جیک جیلنهال در نقشِ دو تا کابویِ گِی!:))
مَن واقَعاً غُصه خوردَم و وَحشتناک متأثر شُدَم و از خودَم بابتِ بی شعوریم بَدم اومَد. بَله مَن بعدِ دیدَن این فیلم خودَمو بابتِ هوموفوبیام بی شعور می دونَم.
تُف به این زِندِگی. بَعدِش هَم نِشَستَم مُصاحِبه ی بَرنامه یِ اُپرا رو با بازیگَرایِ فیلم دیدَم. جیک جیلنهال یه تیکه میگه: ماها یاد گِرِفتیم به مِلت بَرچَسب بِزَنیم، هَمَمون تویِ مَدرِسه از این می تَرسیدیم که بِهِمون اَنگِ گِی بودَن بِزَنَن و هَمیشه دَر دَرونِمون یه دیدِ مَنفی به این چیزا پِیدا کَردیم. حَتی بَعضی اوقات به شوخی چیزیو میگیم وَلی اصلاً حَواسِمون نیس داریم از مِلتِ LGBT به عنوانِ یه شوخیِ مَسخَره یاد می کُنیم.»
بَعد هِی صَحنه ها تو ذِهنَم جَرقه زَدَن. حسِ این نژادپَرَستایِ سِفیدپوست رو داشتَم اون موقِع. اِنگار هوموفوبیام شُده بود بَرده هایِ سیاه پوستَم.
مَن خِیلی زیادی ادعایِ روشَن فِکری می کُنَم وَلی انگار واقعاً نیستَم.
موضوع اینجاس که مَن در اعماقِ وجودَم با اصلِ قَضیه مُخالِفَم یَعنی نِمی دونَم فازِ فَرهَنگِ ایرانی-اسلامیِ که از بَچگی کَردَن تو مُخِ ما یا چیزه دیگه...نِمی دونَم خُدایا اما هَمچِنان بعدِ این همه چِرت و پِرتی که گُفتَم بازَم تَردید دارَم. میگَن اینطور موقِع ها با خودِتون فِکر کُنین بچه ای داشته باشین و یه روز بیاد بِهِتون بِگه مَن گِی/لِز هَستَم. اونوَقت شُما چی کار می کُنین؟! از خونه میندازینِش بیرون؟! سَعی می کُنین بِبَرینِش پیشِ دکتری چیزی؟! یا بِهِش لَبخَند می زَنین و میگین خوب زِندِگی کُن، مُهِم نیس سَلایقِ جِنسیت چیه....

خِیلی غَم اَنگیزه و دَر عِین حال وَحشَتناک. کُلی تو مَدرِسه حَرف زَدیم دَر مورِدِش و یِکی از دوستان می گُفت مِلتِ LGBT رو بایَد سوزوند! وات؟؟؟ آی مین کام آآآآآن! الآن قرنِ 21ئه و ما کُجاییم. ما خُدایی کُجاییم؟ که یه نَفَرو بابتِ سلایقِ جِنسیش بِسوزونیم؟!
مَنَم صِرفاً گُفتَم این طور آدما نَبایَد جار بِزَنَن که ما فُلانیم اما ما حَق نَداریم تا وَقتی به ما آسیبی نِمی رِسونَن کاری شون داشته باشیم.
+مَن اِعتِراف می کُنَم با وجودِ هَمه ی این حَرفا هِمچِنان حسِ "چِندِشناک" در دَرونَم وجود داره.


...Jack I swear
:(

و آن تَک سِتاره ای که به مَن هِدیه کَردی..

بِهِت قول داده بودَم هیچ وَقت نَمیرَم.
قول داده بودَم مُقاوِمَت کُنَم.
متأسِفَم.
اما خِیلی وَقته که اون قول رو شِکَستَم.
یه کالبُد اَزَم باقی مونده.
با یه قلبِ پارچه ای.
و یه مُشت حسِ مأیوس کُنَنده.
و حالَت تَهَوع.
و حالَت تَهَوع.
و حالَت تَهَوع.
ذِهنَم می خواد از هجومِ این هَمه فکرِ مُزاحِم بالا بیاره.
و جِسمَم از این دِل دَردایِ عَصَبی خَسته شده.
مَن حَقیقتاً خوشبَختَم!
اما بَدجوری دارَم تاوانِ «حسِّ خوشبَختی» مو پَس میدَم.
احمقانه اس. 

+دیروز تولدِ هِلیا بود. تویِ اون چند ساعَتی که خونه شون بودَم و دو نَفَری داشتیم هجده سالِگی شو جَشن می گِرِفتیم، تویِ یه فَضایی خارِج از زَمان و مَکانِ «زَمینی» گُم شُده بودیم. مثلِ هَمیشه حَرفامون نِصفه موند. مثلِ هَمیشه زَمان اونقَدر زود گُذَشت که اِنگار هَمین دیروز بود که شمعِ تولد هِفده سالِگی شو فوت می کَرد، شونزده...پونزده...چهارده...
تَصاویرِ ذِهنَم رَنگی بودَن. وَقتی داشتَم کَفشامو می پوشیدَم که بِرَم، بِهِم گفت:«پارمیدا! یازده سال شُدا!»
و مَن خُشکَم زَد. خیره شُدَم به کَفشام، بعد سَرَمو بُردَم بالا و گُفتم:«تو هم حِسِّش می کُنی؟»
سر تِکون داد:«آره...»
هَمون موقِع بود که تو ذِهنَم برایِ بارِ بی شُمارُم تُف کَردَم به هَمه یِ دست هایِ پُشتِ پَرده ای که ما رو از دَبِستان از هَم جُدا کَردَن...این حَقیقَتاً حقِّ ما نَبود...ظُلم بود....ظُلم.

+به طرزِ احمَقانه ای دِلَم داره آروم آروم بَرایِ مِلیکا تَنگ میشه...نَبودِش وَقتی کاسه کوزه ها رو سرِ من خَراب می کُنَن بیشتَر حِس میشه...و همینطور وَقتی شَبا می خوام بِخوابَم، دیگه چِراغِ اتاقِ مِلیکا روشَن نیس که بِدونَم اون بیداره و راحَت بِخوابَم و این شَبایِ آخَری که اتاقِشو خاله اینا غَصب کَرده بودَن و تو اتاقِ من می خوابید جزوِ راحَت تَرین شَبایِ زَندَگیم بود.

تَبصَره: مَن شَبا یا به پٌشت می خوابَم یا یِکَم به پَهلو و حتماَ بایَد یه طوری باشه که همه جایِ اتاقِ تَرسناکَمو زیرِ نَظَر بِگیرَم! وَلی همیشه خوابیدَن به شِکَم راحَت تَره برام که به دَلیلِ ناتَوانی در کنترلِ اتاقَم نِمی تونَم اونطوری بِخوابَم!:| وَلی وَقتی مِلیکا تو اتاقَم می خوابید، راحَت و بی دَغدغه به شِکَم می خوابیدَم!:))

تَبصَره 2:اینا همه اثراتِ دیدنِ کُلی trailer فیلم تَرسناک در یه روزه که هَنور نَتونِِستَم همشو هَضم کُنَم...مَگَرنه مَن اینقدر خُل نَبودَم بو خُدا!:| 

عروسَکِ لِئو رو بَرگَردوندَم به اُتاقَم و لاکی و لیکی(دو تا لاک پُشتَن!:)) )+ تامی(بَبرِ مَن!) ، قورقوری(یه قورباغه یِ زِشتِ کُهنه که هیشکی جُز مَن دوسِش نَداره.) و قُسطَنطَنیه(یِک عَدد کَلاغ!) هم که بودَن!
+کودکِ دَرونَم اُوِر دوز کَرده....
+دِلِش کِتابایِ رَنگ آمیزی شو می خواد با یه عالَمه مِداد رَنگی.


دریازَدِگی

احتمالاً باید غَرق شُده باشم.
این تَنها چیزی است که به ذهنِ دریازده ام می رِسد.
موج ها می رَقصند.مرا در آغوش می کِشند و مَن فراموش می کُنم.
هَستی صِدایم می زَنَد.جیغ می کِشَد.
و می دانَم که می گویَد قول داده بودَم فَراموشَش نکُنَم.
هر چه باشَد خوشحالَم که نمی فَهمَد اینقدر بی تفاوُت شده ام.
اشک ها که در تلاطُمِ موج ها گُم می شَوَند.
«هیچکَس» نمی فهمَد.
.
.
.
و من لَعنَت می کُنم اِستِعمارگران را که مجبورمان کردند فعلِ «هیچکَس» را منفی کنیم و هیچ «هیچکَسـ»ـی هم نَداشته باشیم و هر چِقَدر که «هیچکَسِ» انگلیسی زبانان در کنارِشان بود، «هیچکَسِ» ما را دزدیدند. این ها همه توطئه ی غَرب اَست! شک نداشته باشید! 
فردا جُنبِشی راه می اندازَم از غرب به شرق، از شمال به جنوب و به آن بیگانِگان نشان می دَهَم که «هیچکَسِ» مِلت غیور ایرانی را نباید دُزدید!
و همه شُعار خواهَند داد:« «هیچکَسِ» ما واس ماس!یَعنی مالِکیَتِش باس ماس!»
این است اِفتخارِ مِلّی! در تمام شبکه های اجتماعی share کُنید که از این به بعد برای واژه ی «هیچکَس» از فعلِ مَنفی استفاده نمی کُنیم!«هیچکَس» هَست!
 ...
بدونِ شَرح!*face palm*

و خداوندا! و خداوندا! چِگونه حالیِ این جماعَت نَفَهم بُکُنیم که دَت ایز نان آف یور بیزینِس!:| دُختره ی چوب شورِ آویزون از لب و لوچه یِ بولداگ!:|
چند نفس عمیق
...
خُب من آرومَم!
تقریباً!
تنها ویژگیِ خوبِ پیش دانِشگاهی دبیراشَن! کادرِ پیش شاهکاره یعنی! کلاسا خوبه! مُعلما رو دوست دارَم! کم کم دارَم به یه موجودِ «کنکوری» تبدیل میشَم و رِقابتِ عجیبیه!:)) ولی آدما دارَن عَوَض میشَن که هیچ خوب نیس! دارن دیوونه میشَن! هیچکس دوس نداره موفقیتِ اون یِکی رو ببینه. تأثربرانگیزه.
به شدّت غِبطه می خورَم به بچه های انسانی...و حتی هُنَر! انگار واقعاً تو ریاضی جایی برایِ من نیس. رُتبه مم احتمالاً میشه شارژِ ایرانسل!
تکیه کلامی پیدا کردم: !!Like I care
و هر چی میشه اینو می گَم و مُهِم هم نیس برایَم!:)) به جهنّم حتی!

نِشَستَم و کتابای سرزمین اشباح رو نصفه شبا می خونَم، چون اونقدر خَسته میشَم که ذهنم نمی تونه کتابِ جدید رو هضم کُنه.
و اونقدررر این کِتابا نوستالژیکه که داره آزارَم میده.
انگار که دوباره باوَر کرده باشَم واقِعی هَستَن و حتّی در کمالِ خونسردی سر زنگِ شیمی دوباره با رَوان نویسایِ مِشکی و قِرمز روی سر انگّستام جایِ زخم کِشیدم و سعی کَردم برای چند لحظه دوباره یه شَبَح بِشم...زهرِ خوشمَزه ای بود، چون تا آخرِ روز فِکرَش دیوونه ام کَرد و تا حدّی هم دِلم می خواست!:)) امروز سر جلدِ هشت که وَنچا با دِبی شوخی می کرد می رفت رو اعصابِ دارِن اینقدررر خَندیدم!:))

زِندِگی در جَریانه...ولی حسِ ناکامی وِلَم نکرده. درمانِش فقط فراموش کَردَنه...که چِطوری زِندِگیم اَزَم گِرِفته شد. همون بِهتَر که غَرق شده باشَم.

...Like I care






به نامِ مرگ

تبصره ای در اینجا نیاز است:«شی» همون چهارِ ژاپنیه که با کانجی متفاوت معنای مرگ هم میده...همین!:)


به نامِ مرگ:

با امروز، سه روز به وقتِ آسمانی می شود که مرا ناعادلانه از جسمم بیرون انداخته اند. سه روز است که سخت مرده ام و این بدیهی است.

 روحم مدت هاست که جسمم را گم کرده است. این سه روزِ آسمانی مثلِ قرن ها بر من می گذرد.خاطراتم پاسخگوی تصاویر نیستند. ذهنم می سازد: آدم ها، مکان ها؛ ولی جزئیات هیچگاه کامل نیستند. ذهنم برکه ای است که وحشیانه سنگسارش می کنند، طغیان می کند، تصاویر می لرزند، مبهم.

تصاویرِ تیره و تاری در ذهنم است.مرا، افکارم را و تمامِ روحِ ناموجودم را از بدنم بیرون انداخته اند.مرا از کالبدم دور کرده اند. ذهنم می خواهد فریاد بزند، جسمم را به سویِ خودش بسازد. جسمم سه روز است که فقط نفس می کشد و من به جز صدایِ آرام و عمیقِ نفس کشیدنش و گهگاهی تند شدنِ ضربانِ قلبش، چیزِ دیگری را حس نمی کنم. صدایِ «او» قوی تر از همه ی این حس های پی در پی است و حتی گاهی به مرزِ شنیدن می رسد. وقتی افکارم متوقف می شود، وقتی آن خلأِ ناگهانی در ذهنم ایجاد می شود، صدای «او» قوی تر می شود، بلند تر می شود و من شنیدن را دوباره تجربه می کنم. مثلِ یک آشناپنداری با روزهایی که می شنیدم و همزمان یک دردِ شادی بخش مرا به خودم می آورد.

نمی دانستم شنیدن دردناک است.در پرونده های به هم ریخته ی ذهنم نشانی نمی یابم؛ اما به راستی که شنیدن دردِ عزیزی است. «او» زمزمه می کند:«روزِ چهارمی در پیش است...»

خوابِ احمقانه ای است مُردن. آنقدر احمقانه که باعث می شود رغبتم را برایِ جست و جویِ جسمم از دست بدهم. «شی» مرا می ترساند. احساس می کنم اگر اینقدر آشفته باشم قطعاً مرده ام.باور نمی کنم...باور نمی کنم!

روزِ سوم نباید به پایان برسد.پایان روزِ سوم، پایانِ من است.آغاز «شی» است.آغازِ پایانِ مَن است که از ابتدا به اشتباه آغاز شده بود.

ذهنم از فکر کردن به «شی» مورمور می شود.بگذارید صادق باشم.سه روز بود که مرده بودم و این بدیهی است که با فرا رسیدنِ روزِ چهارم دیگر جداً می مردم.

تمرکز می کنم، صدایِ تپشِ قلبش را حس می کنم.مرا به خود می خواند. هر چه ضربان قلبش تندتر می شود، بیشتر او را گم می کنم. صدایش به بی نهایت که می رسد، دیگر نیست.دیگر صدایی نیست.«او» دوباره می گوید:«روزِ چهارمی در پیش است...»

باید کمی آرام شوم. تنش را کم می کنم. صدای نفس های سنگینش را می شنوم. آرام...آرام...او باید همین نزدیکی ها باشد. بعد از سه روز به وقتِ آسمانی، دیدارِ دوباره ی جسمم حتی «شی» را هم با آن داسِ بلندِ سیاهش به خنده می اندازد.

و وقتی می بینمش...زمان نیست.هیچکس آنجا نیست. در اینجا رازی نهفته است. از ابتدای خلقت...رازی که از سرانگشتانم سرچشمه می گیرد و «او» همه جاست...همه جاست...همه جاست...

شناور در کنار جسمم پرسه می زنم و ناشیانه خط هایِ دستِ راستش را می شمارم ولی هر بار آنقدر عددش بزرگ می شود که مثلِ یک ماهی قرمزِ کوچک از ذهنم لیز می خورَد. رازِ عجیبی در این خط ها نهان است.

حس کردنش عجیب است. دیدن، گاهی دردِ شنیدن. کافی است دیگر! تو وقتی می توانی حس کنی، فکر کنی، ببینی، وقتی گاهی بشنوی، دیگر چه نیازی به جسمت داری.

فکر می کنم به جسمم وابسته شده ام. نمی خواهم ترکش کنم. دیگر نمی خواهم. شاید ترسم از «شی» برای همین باشد. چه فرق می کند! سه روز است که آواره ام. سه هزار سال هم که کارتن خوابِ افکارم باشم باز فرقی نمی کند. تماشای جسمم وقتی اینقدر آسوده مرده است، شیرین است.

من مهم نیستم. او که آواره نیست. او که ذهنی ندارد که در اقیانوسِ گره ها غرق شود. او آسوده است.او آسوده است.همین مرا تسکین می دهد.

من به صدایِ قلبش، به صدایِ نفس هایش عادت کرده ام.این عادتِ سه روزه را نمی شود ترک کرد. من به این صحنه، به این دخترِ مرده و به همه ی جزئیاتی که وجود ندارند سخت وابسته شده ام.

این منم که در بندِ افکارِ تارعنکبوتی ام گرفتار شده ام. او که آزاد است. همین، همین کافی است. برای من کافی است. این که حتی برای سه روز دستانِ پینه بسته ی ذهنم از آن قلبِ جوان کوتاه باشد، مرا شادمان می کند. دیگر چه می خواهم؟

اگر روزِ چهارم برسد، جسمم نمی میرد...بلکه من می میرم و او بدونِ من نابود می شود.بدونِ من فراموش می شود.

جسم عزیزم! نمی گذارم فراموش شوی...به من بازگرد! وابسته ام.وابسته ام خُب. بی تو گُم شده ام. «شی» فقط وسیله ای است برایِ جدایی من و تو. تو دیگر تنهایم نگذار.

«او» زمزمه می کند:«روزِ چهارمی در پیش است...»

و من...سالمت را، پیرت را، جوانت را، پوسیده ات را و ...مهم نیست! دوباره کنارم باش تا خط های دستت را از نو بشماریم. کنارم باش تا از نو بیدار شویم. در اینجا رازی پنهان است.