♯افکـ ـ ـار خـــط خـــطی یـه مَتَرسَک♯

Cowabunga =))

من کمی دیوانه ام.
کمی هم مَتَرسَکَم.
خلاصه که کمی عجیبم.
سخت نگیر!:دی

آنگاه که مَتَرسَک از «رنی روده خورِ روده کشِ فاتلِ ساطورزن» بودن استفاء می دهد، قاتلانِ زیر دست را اخراج می کند، دیوانه سازها را سر به نیست می کند و از دور نگاهی به کارملیتا اسپاتس می اندازد و می گوید:«رفیق!منفورتر از تو هم وجود داره!درگیر نکن خودتو!» و کارملیتا را نمی کُشَد.چرا که کارملیتا پیشنهادِ جالبی به او می دهد.

مَتَرسَک مدتی را در یکی از معبدهای شهرِ کیوتو می گذراند و پس از فراگیری یک سری زر زر ها به این نتیجه می رسد که بهتر است کاهنانِ معبد را قتل عام کند.از آنجایی که ساطورش را در همان دَخمه ی معروفی که اجسادِ قربانی هایِ بوگندوش روی هم تلنبار شده،جا گذاشته است؛سری به ابلیس می زند و می گوید:«ابلیس هوووووو! آلَت قتل می خوام،سه سوته ردیفش می کنی!»

ابلیس هم که خوفِ الهی برش داشته است،داسِ جنابِ عزرائیل را می دزدد و تقدیم مَتَرسَک می کند.با چرب زبانی می گوید:«میگم سرکار خانمِ مَتَرسَکة!از اونجایی که به شغلِ شریفِ مزرعه داری هم مشغول بودین،خیلی مناسبِ روحیاتتونه!»

مَتَرسَک هم نگاهِ معروفش را به ابلیس می اندازد و یک دفعه یادِ دورانِ مزرعه داری اش می افتد.سرِ جایَش میخکوبَش کرده بودند.سال ها برای آزادی اش تقلا کرده بود تا وقتی که زمزمه هایِ کرونوس به گوشش رسید.وجودش را پر از نفرت کرد ولی در نهایت آزادش کرد...

مَتَرسَک دستی به گوشه های بخیه خورده ی لبهایش کشید و در دلش گفت:«تنها یادگارِ اون دوران.»

ابلیس تا به خودش آمد دید که مَتَرسَک سوار بر وِریتاس، اژدهایِ موردِ علاقه اش، پرواز کرد.مَتَرسَک به ستاره یِ مورد علاقه اش، وِگا، رسید.خرت و پرت هایِ زیادی را آنجا مخفی کرده بود.از رازهایِ قربانیانش که Soul Stealer آن ها را پیدا نکند گرفته تا تنها چیزی که دوست نداشت دیگر کسی به آن دست درازی کند:خاکسترهای قلبِ پارچه ای اش.

مَتَرسَک خاکستر را برداشت.پلک که زد، اشک هایش سرازیر شد.با وحشت اطراف ستاره یِ خالی از سَکَنه را نگاه کرد.کسی که نمی فهمید او گریه کرده است.پس بیشتر گریه کرد و اشک هایش رویِ خاکستر ریخت.خاکستر تبدیل به خمیر شد.مَتَرسَک خمیرِ کج و کوله را شکل قلب کرد و داخل جای خالی سینه اش گذاشت.قبل از آن لُردلاس به او پیشنهاد کرده بود که در جای خالیِ قلبش مارِ زنگی نگهداری کند ولی مَتَرسَک تمایلی نشان نداده بود.

در هر حال مَتَرسَک قلبش را برداشت.یک لحظه به طعنه ها فکر کرد:«به به!مَتَرسَک خانوم!می بینم که قلبِ نداشته ات پیدا شد!»

مَتَرسَک شانه بالا انداخت.هر کسی بیش تر از کُپُنَش حرف می زد،روده هایش را...

مَتَرسَک دوباره فکر کرد.انگار هنوز نتولنسته عادتِ روده خواری را از  سرش بیندازد.به دَرَک...خودش مخترعِ فنِ ظریف بیرون کشیدن روده ها و دار زدن قربانی با آن ها بود.بگذار هر که می خواهد هر چه دلش می خواهد بگوید.مترسک نمی توانست این عادتش را ترک کند.

مَتَرسَک باز هم در خرت و پرت ها گشت و گشت...هارمونیکایش را پیدا کرد.فوتَش کرد و خاکَش را تکاند و داخلِ جیبِ شنلش انداخت و ناخودآگاه یادِ آقایِ کرپسلی افتاد...باید سراغش می رفت و چند نُتِ جدید را فرا می گرفت.البته اگر آقایِ کرپسلی سرش با خانمِ اُکتا گرم نبود.

و وقتی مَتَرسَک با وِریتاس، پرواز کُنان به مزرعه اش رسید، همه جا تاریک بود.مَتَرسَک گفت:«بگذاریم آنجا روشن باشد!»

و آنجا روشن شد!

کیِفور!=))