و آن تَک سِتاره ای که به مَن هِدیه کَردی..
- سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ب.ظ
- ۳ نظر
تبصره ای در اینجا نیاز است:«شی» همون چهارِ ژاپنیه که با کانجی متفاوت معنای مرگ هم میده...همین!:)
به نامِ مرگ:
با امروز، سه روز به وقتِ آسمانی می شود که مرا ناعادلانه از جسمم بیرون انداخته اند. سه روز است که سخت مرده ام و این بدیهی است.
روحم مدت هاست که جسمم را گم کرده است. این سه روزِ آسمانی مثلِ قرن ها بر من می گذرد.خاطراتم پاسخگوی تصاویر نیستند. ذهنم می سازد: آدم ها، مکان ها؛ ولی جزئیات هیچگاه کامل نیستند. ذهنم برکه ای است که وحشیانه سنگسارش می کنند، طغیان می کند، تصاویر می لرزند، مبهم.
تصاویرِ تیره و تاری در ذهنم است.مرا، افکارم را و تمامِ روحِ ناموجودم را از بدنم بیرون انداخته اند.مرا از کالبدم دور کرده اند. ذهنم می خواهد فریاد بزند، جسمم را به سویِ خودش بسازد. جسمم سه روز است که فقط نفس می کشد و من به جز صدایِ آرام و عمیقِ نفس کشیدنش و گهگاهی تند شدنِ ضربانِ قلبش، چیزِ دیگری را حس نمی کنم. صدایِ «او» قوی تر از همه ی این حس های پی در پی است و حتی گاهی به مرزِ شنیدن می رسد. وقتی افکارم متوقف می شود، وقتی آن خلأِ ناگهانی در ذهنم ایجاد می شود، صدای «او» قوی تر می شود، بلند تر می شود و من شنیدن را دوباره تجربه می کنم. مثلِ یک آشناپنداری با روزهایی که می شنیدم و همزمان یک دردِ شادی بخش مرا به خودم می آورد.
نمی دانستم شنیدن دردناک است.در پرونده های به هم ریخته ی ذهنم نشانی نمی یابم؛ اما به راستی که شنیدن دردِ عزیزی است. «او» زمزمه می کند:«روزِ چهارمی در پیش است...»
خوابِ احمقانه ای است مُردن. آنقدر احمقانه که باعث می شود رغبتم را برایِ جست و جویِ جسمم از دست بدهم. «شی» مرا می ترساند. احساس می کنم اگر اینقدر آشفته باشم قطعاً مرده ام.باور نمی کنم...باور نمی کنم!
روزِ سوم نباید به پایان برسد.پایان روزِ سوم، پایانِ من است.آغاز «شی» است.آغازِ پایانِ مَن است که از ابتدا به اشتباه آغاز شده بود.
ذهنم از فکر کردن به «شی» مورمور می شود.بگذارید صادق باشم.سه روز بود که مرده بودم و این بدیهی است که با فرا رسیدنِ روزِ چهارم دیگر جداً می مردم.
تمرکز می کنم، صدایِ تپشِ قلبش را حس می کنم.مرا به خود می خواند. هر چه ضربان قلبش تندتر می شود، بیشتر او را گم می کنم. صدایش به بی نهایت که می رسد، دیگر نیست.دیگر صدایی نیست.«او» دوباره می گوید:«روزِ چهارمی در پیش است...»
باید کمی آرام شوم. تنش را کم می کنم. صدای نفس های سنگینش را می شنوم. آرام...آرام...او باید همین نزدیکی ها باشد. بعد از سه روز به وقتِ آسمانی، دیدارِ دوباره ی جسمم حتی «شی» را هم با آن داسِ بلندِ سیاهش به خنده می اندازد.
و وقتی می بینمش...زمان نیست.هیچکس آنجا نیست. در اینجا رازی نهفته است. از ابتدای خلقت...رازی که از سرانگشتانم سرچشمه می گیرد و «او» همه جاست...همه جاست...همه جاست...
شناور در کنار جسمم پرسه می زنم و ناشیانه خط هایِ دستِ راستش را می شمارم ولی هر بار آنقدر عددش بزرگ می شود که مثلِ یک ماهی قرمزِ کوچک از ذهنم لیز می خورَد. رازِ عجیبی در این خط ها نهان است.
حس کردنش عجیب است. دیدن، گاهی دردِ شنیدن. کافی است دیگر! تو وقتی می توانی حس کنی، فکر کنی، ببینی، وقتی گاهی بشنوی، دیگر چه نیازی به جسمت داری.
فکر می کنم به جسمم وابسته شده ام. نمی خواهم ترکش کنم. دیگر نمی خواهم. شاید ترسم از «شی» برای همین باشد. چه فرق می کند! سه روز است که آواره ام. سه هزار سال هم که کارتن خوابِ افکارم باشم باز فرقی نمی کند. تماشای جسمم وقتی اینقدر آسوده مرده است، شیرین است.
من مهم نیستم. او که آواره نیست. او که ذهنی ندارد که در اقیانوسِ گره ها غرق شود. او آسوده است.او آسوده است.همین مرا تسکین می دهد.
من به صدایِ قلبش، به صدایِ نفس هایش عادت کرده ام.این عادتِ سه روزه را نمی شود ترک کرد. من به این صحنه، به این دخترِ مرده و به همه ی جزئیاتی که وجود ندارند سخت وابسته شده ام.
این منم که در بندِ افکارِ تارعنکبوتی ام گرفتار شده ام. او که آزاد است. همین، همین کافی است. برای من کافی است. این که حتی برای سه روز دستانِ پینه بسته ی ذهنم از آن قلبِ جوان کوتاه باشد، مرا شادمان می کند. دیگر چه می خواهم؟
اگر روزِ چهارم برسد، جسمم نمی میرد...بلکه من می میرم و او بدونِ من نابود می شود.بدونِ من فراموش می شود.
جسم عزیزم! نمی گذارم فراموش شوی...به من بازگرد! وابسته ام.وابسته ام خُب. بی تو گُم شده ام. «شی» فقط وسیله ای است برایِ جدایی من و تو. تو دیگر تنهایم نگذار.
«او» زمزمه می کند:«روزِ چهارمی در پیش است...»
و من...سالمت را، پیرت را، جوانت را، پوسیده ات را و ...مهم نیست! دوباره کنارم باش تا خط های دستت را از نو بشماریم. کنارم باش تا از نو بیدار شویم. در اینجا رازی پنهان است.